به گزارش شهرآرانیوز؛
طاهره خانم، یک مشت اسپند از توی کاسه برداشت، یک بار دور سر حمیدرضایش گرداند و بعد ریخت روی زغالهای گرگرفته. چشمهای مادر برق میزد. حمیدرضا، مزد زحماتش را گرفته بود. مادر خودش شاهد بود پسرش پابهپای فعالیتهای انقلابی، چشم از درس و مشق و دفتر و کتاب برنمیداشت. اسمش توی روزنامه اعلام نتایج آمده بود.
یک دانه پسر است و مابین خواهرها، جور دیگری عزیز است. حمیدرضا، چیزی نمیگوید. ته دلش خوشحال است، اما این تمام آنچه دلش میخواهد نیست. از یک طرف فرصت تحصیل در دانشگاه مهندسی مشهد را دارد و از طرفی پیشنهاد بورسیه ادامه تحصیل در خارج از کشور دل هر جوانی شبیه به او را میلرزاند.
میگوید: «مدرک مهندسی را به همه میدهند. آدم باید برود وسط میدان. من دلم عین این اسپند روی آتش، قرار ندارد. فردای مملکت نامعلوم است. سرنوشت انقلاب پیدا نیست. توی این گیرودار، هست و نیستم را بگذارم بروم خارج کشور، خاک زمین بیگانه را زیرورو کنم؟ فرداروز، چه کسی دلسوزتر از فرزندان این آبوخاک پیدا میشود که به فکر سازندگیاش باشد. من نباشم، رفیقم نباشد، آن دیگری، همه چمدان ببندیم برویم آنور آب، پدر و مادرهایمان میمانند با زمینهای بایری که تا چشم کار میکند، بیابان است...»
دکتر هم مثل سوسن خانم فکر میکرد. حمیدرضا، مدتی میشد محمد را وقت سرفه کردن از خودش دور میکرد. از فاو که برگشته بود، حال و روز بیرمقی داشت. سرفههایش دنبالهدار بود. سینهاش به خسخس میافتاد. عرق به پیشانیاش مینشست. دکتر احتمال میداد حمیدرضا شیمیایی شده باشد.
خانوادهاش فکر میکردند، جایی دورتر از خاکریزها، دارد سر پروژههای عمرانی فعالیت میکند، اما برای بمبهای شیمیایی وقت فرود، فرقی نداشت روی سر چه کسی پایین آیند. مهندس شریفالحسینی هم به شمار شیمیاییهای جبهه پیوسته بود. درست پای پل خیبر. چه کسی فکرش را میکرد، نخبه دیروز دانشکده مهندسی که تنها یک گام تا بورسیهشدن فاصله داشت، حالا درگیر جنگ با جنایات صدام شود و عوض نشستن توی شرکتهای عمرانی و عقد قرارداد، در دل مناطق جنگی به فکر اتمام پروژههای نظامیاش باشد؟
میشد حالا با سوسن خانم و محمد کوچکش در یکی از شهرهای اروپایی یا امریکایی، در نهایت آرامش و امنیت، مشغول کار بر روی یکی از پروژههای بزرگ دانشگاهی باشد، اما حالا با لباس خاکی سپاه، زیر آتش بعثیها داشت نقشههای پل و بیمارستان صحرایی طراحی میکرد. او، پای انتخابش نشسته بود. با سری افراشته و قلبی مطمئن. وطن، پاره تن حمیدرضا بود.
زمستان سال ۱۳۶۵ بود. حمیدرضا نشسته بود توی خانه داشت قالبهای صابون را برای سوسن خانم رنده میکرد. سوسن، برای دومین بار، باردار بود. دل توی دل هیچکدامشان نبود. این مابین، نی نی نگاه طاهره خانم، میلرزید. هنوز دو فصل مانده به آمدن بچه. این همه عجله برای چیست؟ چرا یخچال فریزر خانه را پر کرده؟
شیشه و پستانک و لباس بچگانه که تمام نمیشود، چرا جوری خرید کرده انگار فرصت دیگری باقی نمانده؟ فکر و خیال، چنگ انداخته بود به دل سوسن خانم و دقیقهای یک بار شیطان را لعنت میکرد و با خودش میگفت که چیزی نیست و این کارها لابد از فرط خوشحالی و هیجان است، اما کسی توی دلش نشسته بود و میگفت، حمیدرضا شکل همیشه نیست. آن روز، حمیدرضا با تمام اعضای خانواده دیدهبوسی کرد. خواهرها را در آغوش گرفت. روی ماه مادرش را بوسید.
سر به شانههای پدر گذاشت و پرواز کرد سمت جنوب. چند روز بعد، درست بیست شب پس از شب یلدا، حمیدرضا در اثنای عملیات کربلای ۵، هنگامی که داشت برای بازدید به سمت پروژههای جهادسازندگی میرفت، زیر باران بمبهای خوشهای جنگندههای عراقی، تن را به خاک وطن بخشید و پرواز کرد؛ و اگر انگشتر فیروزه و انگشتر ازدواجش نبود، به سختی میشد پیکرش را شناسایی کرد.
از صورتی که بارها زیر آفتاب تند جبهههای جنوب سوخته بود، تمثالی ماند که سالها بعد بر دیوار یکی از خیابانهای شهر (بولوار خیام) به مهربانی لبخند میزد تا اینکه چند روز پیش، بدون هماهنگی با خانواده شهید از روی دیوار پاک شد. دیوار ساختمانی که به ظاهر، ساختمان یک دبیرستان نخبهپرور را دربرگرفته است، غافل از آنکه تمثال شهدایی نظیر مهندس حمیدرضا شریفالحسینی، نافذترین شعارهای مصور این شهرند.
شهدایی که در زمانه خودشان، نخبگان بیمنت و سربهزیری بودند که خاک وطن را به خدمت در سرزمینهای بیگانه ترجیح داده بودند. حالا کدام جمله، کدام بیت، قدر نگاه عمیق و لبخند خالصانه شهید شریفالحسینی میتواند از نسل سوم پس از انقلاب، دانشمندانی تربیت کند که در دوراهی غربت و وطن، لذت خدمت به مام وطن را انتخاب کنند؟